شوق پابوسی تو را دارم ...

شوق پابوسی تو را دارم ...

... تو که از حال من خبر داری
شوق پابوسی تو را دارم ...

شوق پابوسی تو را دارم ...

... تو که از حال من خبر داری

عالَم نوکری، خاطرات نوکری (1)

یا حبیب

آقا جان! چه شور و شعفی به پا کردین تو این دل ما! نمیدونم این شعف خاصیت فرزندیه؟! یا از دوست داشتنه؟! یا از مادری بودنه؟! یا دعای مادر؟! یا... یا... یا...

ولی هر چی هست ثمره ش واسه مون یه چیزه:

"عــــــــــــــشــــــــــــق"

ایــنــکه دوســتــتــون داریــم

.::فما احلی اسمک یا مولای یا امیر المؤمنین::.

رفقا! امسال که ایام غدیر نمایشگاه نداشتیم، دلم خیلی هوای خاطرات شیرین این دوسالی که نمایشگاه برگزار کردیم رو میکنه. امسال از بی لیاقتی بود یا بی پولی(!)، نشد که غدیر نوکری کنیم. رفقا هم که با پیام هاشون ما رو آتیش میزنن. کاش کاری از دستم بر میومد تا جواب این دیوونه های حضرت بابا رو بدم...

... دونه دونه خاطرات قشنگ این دو سال داره از جلو چشام رد میشه. صحنه هایی که بوی یکرنگی و رفاقت و صداقت و محبت میده. خاطرات شیرین که گاهی به خنده وادارمون میکنه و گاهی به فکر. یادش بخیر اون همدلی ها، بی ریایی ها، بی خوابی ها، بی تابی ها... . بذارین از این آلبوم براتون چند تا عکس بردارم:

* یادش بخیر دو سال پیش برا غرفه های شهدا و امام زمان، خاک لازم بود. ساعت یک نصف شب رفتیم و شروع کردیم به بار زدن خاک ها. ما هم که تا حالا تو عمرمون بیل دست نگرفته بودیم. یادش بخیر از بیل زدن ما ملت بودن که میخندیدن...

چند تا گونی خاک شد که هر کدوم شاید صد، صد و پنجاه کیلو وزن داشت.(نمایشگاه اون سال تبلور جوگیری مردان دارالعقائدی بود.) یکی از بچه ها هم جو گرفتش و دو سه سری این گونی ها رو گذاشت رو دوشش و تنهایی تا در غرفه برد. بعد هم چون تنش گرم بود، شروع کرد به کار و کمک به این و اون. اما بعد از چند دقیقه ... خلاصه هنوز که هنوزه ما جرئت بارکشیدن از این بنده خدا رو نداریم.

(و بدین صورت ایشون در رنکینگ جوگیری برای همیشه رتبه اول رو تصاحب کردن!)

* تو حین طراحی این دو تا غرفه متوجه شدیم که برگ نخل هایی که آوردیم کمه و به مقدار زیادی برگ نخل نیاز داریم. گروه ضربتی با ده دوازده نفر تکاور پریدن پشت وانت و یاعلی. غافل از اینکه بعد از بار زدن، وقتی برگ نخل ها رو عقب وانت بریزن، نهایتا دو نفر میتونن جلو سوار شن. هیچی دیگه؛ عزیزانی که برای بازگشت مجبور شدن پشت وانت روی برگ های سوزنی نخل بشینن، روی هر دست انداز میگفتن: آخ...

* بعضی شبها حجم کار خیلی زیاد بود و بچه ها با اینکه شدیدا خسته بودن، با جون و دل کار میکردن که کار زمین نمونه. یادمه یکی از رفقا از شدت خستگی، در ارتفاع سه و نیم متری، روی داربست خوابش برد. (و البته رتبه دوم رنکینگ جوگیری رو تصاحب نمود.)

* یه شب تا دیروقت کار کرده بودیم و از شدت خستگی خوابمون عجیب سنگین شده بود. یکی از رفقا دم اذون صبح بیدار شده بود و بین خواب و بیدار خواسته بود یه کار فرهنگی و ارزشی بکنه. با تمام خستگی خودشو رسونده بود پای سیستم و بعد از کلی تفحص تو سیستم بالاخره یه اذون قشنگ پیدا کرده بود و در نهایت خلوص و در اوج خستگی اون رو از اسپیکر پخش کرده بود. بچه ها رو میگی! اینقدر خسته بودن که صدای اسپیکر که هیچ، صدای انفجار رو هم نمیشنیدن. هیچی دیگه! این بنده خدا دید با صدای اذونش کسی بیدار نمیشه، از رو رفت و نماز نخونده خودشم گرفت خوابید. حتی نکرد برای رضای خدا یکی از بچه ها رو تکون بده و بیدار کنه... و با شاهکار آقا نماز صبح همه مون قضا شد... البته بعداً فهمیدیم ایشون تمام این کارها رو به صورت غریزی انجام داده و تازه صبح فهمیده چیکار کرده... تا مدتی بخاطر این حرکتش سوژه بود...

* یادش بخیر تو نمایشگاه پارسال چقدر دووندنمون و اذیت کردن تا بالاخره سالن رو دادن. کولرهای سالن خراب بود و همه از گرما شکایت می کردن. یادمه یکی دو روز بعدش من بندرعباس بودم که زنگ زدن گفتن فلانی! بیا ببین عجب بارونی گرفته. عجب هوایی شده... و بارندگی تا دو سه روز ادامه داشت...

* داشتن غرفه ولایت پیامبر رو طراحی میکردن. چون قرار بود الگوی کوه با استفاده از کاغذ الگو و در حجم نسبتا بزرگ طراحی بشه، باید اول با سیم مفتول یه اسکلت براش طراحی میشد. برا اینکه سیم مفتول شل نشه، باید محکم کشیده میشد و تقریبا روی زمین بین دو تا اسپیس فریم بسته میشد. فکر کنم یه پنج شش باری شد که حین رفت و آمد پای من می خورد به این سیمه و سیم شل میشد و داد بچه ها در میومد و باز روز از نو روزی از نو...

* یکی از شب ها خبر بین بچه ها پیچید که یکی از خواهران تو مسابقه خطبه غدیر برنده شده و یک سفر کربلا بهش هدیه شده... ظرف چند دقیقه نمایشگاه شد عزاخونه. هر کی یه گوشه تو یه غرفه پیدا کرده بود و داشت گریه میکرد. یکی حتی رفته بود تو غرفه خوف و داشت نجوا میکرد. یکی نبود بگه آخه این غرفه جای کربلا گرفتنه؟!

حال همه مون اون شب کربلایی بود و همه میگفتن خوش به حالش...

* و خیلی حرفا و خاطره های دیگه... عکسا رو که نگاه میکنم دلم میگیره. کاش میشد غدیر امسال هم نوکری کرد؛ با طرح جدید، اتفاقات جدید، خاطرات جدید، و...

یاعلی


پی نوشت:

بوی محرم میاد ... امید غریبان تنها کجایی؟!