شوق پابوسی تو را دارم ...

شوق پابوسی تو را دارم ...

... تو که از حال من خبر داری
شوق پابوسی تو را دارم ...

شوق پابوسی تو را دارم ...

... تو که از حال من خبر داری

عالم نوکری، خاطرات نوکری (2)

یا رحمن

تو این روزهایی که واقعا سخت و دشوار می گذرند و غم و اندوه از همه طرف به آدم حمله ور شده، مرور خاطرات خوب و زیبای نوکری و تماشای عکس های آلبوم رفاقت ها دل آدم رو آروم می کنه.

بذارین براتون یه خاطره تعریف کنم:

:: ما که نمی خوریم ::

فکر می کنم چند روز بعد از نمایشگاه غدیر بود که با سه تا از رفقا رفتیم انبار مؤسسه رو مرتب کنیم. (انبار مؤسسه تو اتاق پایینی خونه مادربزرگم قرار داره). نزدیکای ظهر بسم الله گفتیم و استارت زدیم و کار شروع شد. وسایل باید مرتب و دسته بندی می شدن و تو جعبه قرار می گرفتن و هر جعبه هم برچسب می خورد که حاوی چه جور وسایلیه. 

دقیق یادم نیست که اون روز چه مناسبتی داشت، اما هر چی بود مادربزرگم برای مراسم جایی دعوت بود. بنده خدا با اینکه تو خونه کلی کار داشت و می خواست به موقع هم برسه، مثل همیشه هوای ما رو داشت و هر از چند دقیقه ای یه چیزی واسه پذیرایی می آورد: میوه، چای، بیسکویت و این جور چیزا.

بچه ها هم که سخت مشغول کار بودن!!! و البته به هیچ عنوان راضی به زحمات حاج خانم نبودن!!!، هر دفعه از من می خواستن که به حاج خانم زحمت ندم و مزاحمشون نشم.

خلاصه ساعت حدود 2، 2:30 شد و بچه ها کماکان سخت مشغول فعالیت (لم دادن و گپ زدن و کیف دنیا!) بودن که حاج خانم منو صدا کرد. ما هم رفتیم بالا:

حاج خانم: مامان! اینا بندگان خدا تا این موقع دارن زحمت می کشن، نمی خوای بهشون ناهار بدی؟

من: خدا خیرتون بده مامانبزرگ، این همه خوردنی آوردین. تازه کلی هم کارها مونده. شما هم که داره دیرتون میشه. زود تمومش می کنیم می ریم خونه.

حاج خانم: نه، زشته، اینا اومدن برا اباعبدالله کار کنن یعنی ما نباید ناهار بهشون بدیم؟ الان میرم یه چیزی درست میکنم.

من: فکر نمی کنم بخورن، آخه کار مونده. تازه این همه هم خوردنی خوردیم. اصلا بذارین برم از خودشون بپرسم.

***

هیچی! رفتم پایین و دیدم رفقا بیخیال دنیا دارن گل میگن و گل میشنفن (شما بخونید گرم کار و تلاش برای هرچه سریع تر انجام دادن مأموریت هستن، بیچاره حاج خانم چی فکر می کرد!!!).

گفتم: "بچه ها! قضیه از این قراره. ناهار میخورین؟!" پاسخ بچه ها دقیقا همون چیزی بود که من آرزو میکردم: "نه" ، "ما که سیر شدیم"، "بابا این همه چیز خوردیم"، " یه وقت نیاری که نمی خوریم ها"، "کلی کار مونده" و... . آقا من رو میگی، اشک تو چشام حلقه زده بود که آفرین، همینه. به این میگن نوکر واقعی، من به نوکری تو همچی جمعی افتخار میکنم...

با غرور و نشاط پیروزمندانه و با گردنی افراشته، سریع رفتم بالا و :

من: دیدین مامانبزرگ، من بچه ها رو خوب میشناسم. گفتم که نمیخورن. قسمم دادن که چیزی نبرم.

حاج خانم: این جوری درست نیست. حداقل یه چیز سردستی درست میکنم ببر پایین.

من: آخه دیرتون شده...

حاج خانم: اشکال نداره. زود درست میکنم. تو برو من صدات میزنم.

من: باشه. من که میدونم نمیخورن. ولی خب... فقط خیلی درست نکنین ها. یه وقت میمونه خراب میشه...

***

چند دقیقه بعد حاج خانم ما رو صدا کرد. رفتم بالا دیدم بنده خدا با اینکه الان دیگه رسما دیرش هم شده بود، مقدار زیادی غذا به ضمیمه دو سبد سبزی و شش هفت تا پرتقال هم گذاشته که ببرم پایین.

من: مامانبزرگ! این همه...

حاج خانم: ببر مامان! جوونن، کار هم کردن، میخورن.

من: چشم، ولی مطمئنم که زیاد میاد. اضافیش رو میارم بالا. شما دیگه برید آماده بشین.

***

سینی رو گرفتم و رفتم پایین. صدای اعتراض بچه ها بلند شد که "ما که گفتیم نمی خوریم. چرا به حاج خانم زحمت دادی؟" گفتم: "عیب نداره. حریفش نشدم. حالا بیاین یه لقمه ای بخورین. یاعلی. بیاین سر سفره". بچه ها هم با کمال نارضایتی!!! دست از کار (به شرحی که گذشت) کشیدن و اومدن پای سفره: "ما که گفتیم سیریم"، " اینجوری درست نیست" ....

***

پنج دقیقه بعد...

چشام داشت از حدقه در میومد. خدایا! اینا که سیر بودن، گرسنه بودن چی میکردن؟!!! با این سرعت؟!!! تو سفره هیچ چیزی نمونده... حتی یه برگ سبزی... جارو شده سفره... من الان با چه رویی برم بالا؟!!

نگاه های مبهوت من بود و رفقایی که خودشون هم خنده شون گرفته بود و هی میگفتن : "ما که نمیخوریم".

(یاد داستان کباب غاز جمال زاده افتادم. سال دوم دبیرستان)

خلاصه! با چهره ای شرمگین و عرق جبین و دستی لرزان، سینی خالی رو برگردوندم بالا و گذاشتم رو کابینت. بنده خدا مادربزرگم هم توش مونده بود که چه اراده و پشتکاری دارن اینا... "ما میتوانیم" رو به معنی واقعی کلمه ثابت کردن...

حاج خانم: گفتم میخورن. حتما سیر نشدن. صبر کن از غذایی که درست کردم هنوز مونده، الان برات میکشم برو ببر.

من: چی بگم... نمیدونم... (راستش دیگه انگیزه ای برای مقاومت نداشتم)

سینی یه بار دیگه پر شد و رفت پایین و بعد از اعتراض دوباره بچه ها مبنی بر اینکه سیر هستن و ابدا اشتهایی ندارن، به وضعیت سینی قبل مبتلا شد و دوباره به صورت خالی برگشت بالا...

من که به بی وفایی دنیا و نامهربونی روزگار و حال و روز میت وقتی تمام دارایی هاش رو باید بذاره و با دستان خالی (مثل اون سینی) به خاک برگرده پی برده بودم، درس گرفتم که هیچ موقع و تحت هیچ شرایطی به ابراز بی میلی برادران به غذا و خوردنی جات اعتنا نکنم و آمادگی این رو داشته باشم که هر ظرف پری که به سمت برادران رفت، در شرایط نرمال قاعدتا باید خالی برگرده...

برای همینه که اگه جایی پذیرایی داشته باشیم و برادران و خواهران هر دو حضور داشته باشن، اول پذیرایی رو سمت خواهران می فرستیم که خیالمون راحت باشه که به همه میرسه.

یادش بخیر...


1* این خاطره مربوط میشد به سال گذشته، البته با اندکی دست کاری برای روایت واقعه!!!

2* تصویری که تو این پست گذاشتم، مربوط به این خاطره نیست. منتها از اونجایی که وضعیت سفره شبیه به تصویر بالا بود، این تصویر رو گذاشتم.

پی نوشت:

فردا داداش گلم، ماهان عزیز، داره میره پابوسی آقا امام رضا (علیه السلام). خوش به سعادتش. انشالله که دوباره روزی ما هم بشه.

امان از این.... امید غریبان تنها کجایی؟


به یاد محرم ...

یا کافی

امشب شب آخر ماه صفره. شب امام رضا علیه السلام. تموم شد دو ماه عشق، دو ماه اشک، دو ماه عزا، دو ماه حسین حسین گفتن و گریه کردن و سینه زدن... چقدر زود گذشت. هیهات که تا سال بعد زنده باشیم.

یادش بخیر دهه اول محرم هیئت... یادش بخیر...

داشتم آلبوم عکس های مؤسسه رو نگاه می کردم، دلم تنگ اون روزا شد. گفتم چند تا از اون عکس ها رو واسه تجدید خاطره تو این پست بذارم.

اللّهم اجعل محیای محیا محمّد و آل محمّد و مماتی ممات محمّد و آل محمّد

* بنر هیئت در ایام محرم.

* برای طراحی دکور اصلی هیئت، از یونولیت، گونی و دیوار پوش های ملکا استفاده شد. دکور اصلی در ابعاد 6 در 2.5 طراحی شده بود.

* طراحی دکورها و فضا سازی حدود 12 روز زمان برد و یقینا بچه ها با ساعت به ساعتش خاطره ها دارن.

* کار دکور حواشی جذاب و به یادموندنی زیادی داشت. یکی از این حواشی زیبا پذیرایی هایی بود که در طول این مدت صورت می گرفت. از شیر و کیک بگیرین تا ناهار و شامی که گاها خود بچه ها درست می کردن.

* املتی که شاید به یاد موندنی ترین شامی بود که تو اون روزها خوردیم. سس فلفل به عنوان ماده غذایی اصلی و املت به عنوان دسر مصرف شد!

* دکوری که برای قسمت خواهران آماده شده بود. دکوری که بنابر شواهد، حس معنوی خیلی خوبی برای خواهران ایجاد کرده بود.

* آماده کردن تابلوی مفهومی حیاط هم حاشیه های جالبی داشت. تابلویی که عباراتی از "زیارت جامعه کبیره"، نمادی از "پرچم گنبد سیدالشهداء" و تصاویری از "شهدای عزیز شهرمون" را در بر داشت.

* اینم کار نهایی دکور هیئت که از شب اول تا شام غریبان شاهد حال و هوای زیبای نوکرای ابی عبدالله علیه السلام بود.

* سخنرانی های شیوای "حاج آقا جعفرپور" مدیر محترم مؤسسه با موضوع شرح زیارت عاشورا که نقش بسزایی در معرفت افزایی در هیئت داشت.

* روضه ها و نوحه های دلنشین "حاج محسن" عزیز (که با وجود سرماخوردگی شدیدش برا مراسم محرم سنگ تموم گذاشت) هر شب دلهامون رو هوایی می کرد.

* یادش بخیر کوچه های سینه زنی...

* شب دوازدهم "اجتماع مدافعان حرم" توی هیئت برگزار شد. سخنران ویژه اون شب، استاد گرانقدر "حاج آقا میرزا محمدی" بود. مادحینش هم "آقای مهدی علیزاده" و "حاج محسن" بودن. دوستانمون از گروه راویان عشق برای دو شب پایانی هیئت دکور جدیدی در نظر گرفتن.

* شب پایانی هیئت، شبی با شهدا که یه مهمون افتخاری داشت؛ "حاج خانم منتظری، مادر بزرگوار شهید محمد معماریان" که از شهر مقدس قم قدم رو چشم های ما گذاشتن. بیاناتشون و نقل کرامت آسمونی فرزند شهیدشون حال زیبایی به مجلس داد.

* و بالاخره عکس یادگاری که شب آخر تو هیئت گرفتیم. خدا انشالله همه شونو شهید کنه.

* یادش بخیر!!! انشالله زنده باشیم و یه بار دیگه توفیق پیدا کنیم نوکری کنیم. این روزا مرگ های ناگهانی زیاد شده. انشالله بحق خانم حضرت زینب (س)، نوکرای حضرت مادر، نه به مرگ ناگهانی و تصادف و سکته و مرض، که انشالله با عاقبت بخیری و شهادت اونم بعد از جهاد فرهنگی عازم دیار باقی بشن. انشالله همه شون تو جنت الاعلی همسایه امام حسین علیه السلام باشن.

ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.

پی نوشت:

انشالله قراره تو ایام فاطمیه اول، کاروان بچه های مؤسسه عازم عتبات عالیات بشه. دوستانی که مایل به همراهی هستن، حتما اطلاع بدن.

یا حسین.


عالَم نوکری، خاطرات نوکری (1)

یا حبیب

آقا جان! چه شور و شعفی به پا کردین تو این دل ما! نمیدونم این شعف خاصیت فرزندیه؟! یا از دوست داشتنه؟! یا از مادری بودنه؟! یا دعای مادر؟! یا... یا... یا...

ولی هر چی هست ثمره ش واسه مون یه چیزه:

"عــــــــــــــشــــــــــــق"

ایــنــکه دوســتــتــون داریــم

.::فما احلی اسمک یا مولای یا امیر المؤمنین::.

رفقا! امسال که ایام غدیر نمایشگاه نداشتیم، دلم خیلی هوای خاطرات شیرین این دوسالی که نمایشگاه برگزار کردیم رو میکنه. امسال از بی لیاقتی بود یا بی پولی(!)، نشد که غدیر نوکری کنیم. رفقا هم که با پیام هاشون ما رو آتیش میزنن. کاش کاری از دستم بر میومد تا جواب این دیوونه های حضرت بابا رو بدم...

... دونه دونه خاطرات قشنگ این دو سال داره از جلو چشام رد میشه. صحنه هایی که بوی یکرنگی و رفاقت و صداقت و محبت میده. خاطرات شیرین که گاهی به خنده وادارمون میکنه و گاهی به فکر. یادش بخیر اون همدلی ها، بی ریایی ها، بی خوابی ها، بی تابی ها... . بذارین از این آلبوم براتون چند تا عکس بردارم:

* یادش بخیر دو سال پیش برا غرفه های شهدا و امام زمان، خاک لازم بود. ساعت یک نصف شب رفتیم و شروع کردیم به بار زدن خاک ها. ما هم که تا حالا تو عمرمون بیل دست نگرفته بودیم. یادش بخیر از بیل زدن ما ملت بودن که میخندیدن...

چند تا گونی خاک شد که هر کدوم شاید صد، صد و پنجاه کیلو وزن داشت.(نمایشگاه اون سال تبلور جوگیری مردان دارالعقائدی بود.) یکی از بچه ها هم جو گرفتش و دو سه سری این گونی ها رو گذاشت رو دوشش و تنهایی تا در غرفه برد. بعد هم چون تنش گرم بود، شروع کرد به کار و کمک به این و اون. اما بعد از چند دقیقه ... خلاصه هنوز که هنوزه ما جرئت بارکشیدن از این بنده خدا رو نداریم.

(و بدین صورت ایشون در رنکینگ جوگیری برای همیشه رتبه اول رو تصاحب کردن!)

* تو حین طراحی این دو تا غرفه متوجه شدیم که برگ نخل هایی که آوردیم کمه و به مقدار زیادی برگ نخل نیاز داریم. گروه ضربتی با ده دوازده نفر تکاور پریدن پشت وانت و یاعلی. غافل از اینکه بعد از بار زدن، وقتی برگ نخل ها رو عقب وانت بریزن، نهایتا دو نفر میتونن جلو سوار شن. هیچی دیگه؛ عزیزانی که برای بازگشت مجبور شدن پشت وانت روی برگ های سوزنی نخل بشینن، روی هر دست انداز میگفتن: آخ...

* بعضی شبها حجم کار خیلی زیاد بود و بچه ها با اینکه شدیدا خسته بودن، با جون و دل کار میکردن که کار زمین نمونه. یادمه یکی از رفقا از شدت خستگی، در ارتفاع سه و نیم متری، روی داربست خوابش برد. (و البته رتبه دوم رنکینگ جوگیری رو تصاحب نمود.)

* یه شب تا دیروقت کار کرده بودیم و از شدت خستگی خوابمون عجیب سنگین شده بود. یکی از رفقا دم اذون صبح بیدار شده بود و بین خواب و بیدار خواسته بود یه کار فرهنگی و ارزشی بکنه. با تمام خستگی خودشو رسونده بود پای سیستم و بعد از کلی تفحص تو سیستم بالاخره یه اذون قشنگ پیدا کرده بود و در نهایت خلوص و در اوج خستگی اون رو از اسپیکر پخش کرده بود. بچه ها رو میگی! اینقدر خسته بودن که صدای اسپیکر که هیچ، صدای انفجار رو هم نمیشنیدن. هیچی دیگه! این بنده خدا دید با صدای اذونش کسی بیدار نمیشه، از رو رفت و نماز نخونده خودشم گرفت خوابید. حتی نکرد برای رضای خدا یکی از بچه ها رو تکون بده و بیدار کنه... و با شاهکار آقا نماز صبح همه مون قضا شد... البته بعداً فهمیدیم ایشون تمام این کارها رو به صورت غریزی انجام داده و تازه صبح فهمیده چیکار کرده... تا مدتی بخاطر این حرکتش سوژه بود...

* یادش بخیر تو نمایشگاه پارسال چقدر دووندنمون و اذیت کردن تا بالاخره سالن رو دادن. کولرهای سالن خراب بود و همه از گرما شکایت می کردن. یادمه یکی دو روز بعدش من بندرعباس بودم که زنگ زدن گفتن فلانی! بیا ببین عجب بارونی گرفته. عجب هوایی شده... و بارندگی تا دو سه روز ادامه داشت...

* داشتن غرفه ولایت پیامبر رو طراحی میکردن. چون قرار بود الگوی کوه با استفاده از کاغذ الگو و در حجم نسبتا بزرگ طراحی بشه، باید اول با سیم مفتول یه اسکلت براش طراحی میشد. برا اینکه سیم مفتول شل نشه، باید محکم کشیده میشد و تقریبا روی زمین بین دو تا اسپیس فریم بسته میشد. فکر کنم یه پنج شش باری شد که حین رفت و آمد پای من می خورد به این سیمه و سیم شل میشد و داد بچه ها در میومد و باز روز از نو روزی از نو...

* یکی از شب ها خبر بین بچه ها پیچید که یکی از خواهران تو مسابقه خطبه غدیر برنده شده و یک سفر کربلا بهش هدیه شده... ظرف چند دقیقه نمایشگاه شد عزاخونه. هر کی یه گوشه تو یه غرفه پیدا کرده بود و داشت گریه میکرد. یکی حتی رفته بود تو غرفه خوف و داشت نجوا میکرد. یکی نبود بگه آخه این غرفه جای کربلا گرفتنه؟!

حال همه مون اون شب کربلایی بود و همه میگفتن خوش به حالش...

* و خیلی حرفا و خاطره های دیگه... عکسا رو که نگاه میکنم دلم میگیره. کاش میشد غدیر امسال هم نوکری کرد؛ با طرح جدید، اتفاقات جدید، خاطرات جدید، و...

یاعلی


پی نوشت:

بوی محرم میاد ... امید غریبان تنها کجایی؟!